نمیدانم که چه باید باشد
آنکه هر لحظه مرا میداند
نمیدانم تا کجا میخوانم من درونم چه به سر میدارد
نمیداند که چه بر من آمد
نمیخواند از درونم جانم
پس خدایم به که رو گردانم
من نمیدانم تو که خود میدانی؟
بی تو هر دم چه به روزم آید؟
من تورا می خواهم من ز تو آگاهم
من تو را در این روز در ورای هر سوز
در فراز و افروز من تو را میخواهم
تو بدان من نادان تو بمان من تنهام
تو بخوان من خوانام تو که خود تنهایی
تو که خود میدانی تو که رازم داری
تو همه داراییم تو که خود دارایی
تو بمان با من تو بخوان از من
تو که با من باشی من نمانم با غم
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: